۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

ویسکی خوردن من در امامزاده، همه مذهبی های تند قاتل نیستند، کاربر بالاترین صالحین را نفی نکنیم

داستانی واقعی که به دلایل امنیتی با اندکی تغییر در مکان ها و نام ها اینجا مینویسم. پارسال به دیدن یکی از بستگان در اطراف اصفهان رفتم تا برای انجام کاری در اصفهان به من کمک کند و از دوستی که در بانک داشت برای تسریع روند یک کار اداری کمک بگیریم که بالاخره هم کار اداری من با کمک ایشان بسیار سریعتر از آن چه که فکر میکردم انجام شد. ساعت یک ظهر رسیدم اصفهان و طبق آدرسی که داده بود مرا با ماشین خودش برد منزل. فضای خانه اش بسیار مذهبی بود و فقط تلویزیون جمهوری اسلامی برای تفریح مهیا بود! شروع کردیم به صحبت و درد دل که یهو از دهنش پرید و گفت کار خاصی نداشتیم فقط میخواستم مادرمو با بچه ها ببرم امامزاده ... یه زیارتی بکنن و هوایی عوض کنن ولی وقتی شما زنگ زدید کنسل کردیم و انداختیم یه روز دیگه. حالا از من اصرار که باید همین الان بلند شیم بریم امامزاده! هر چی گفت خسته ای و مهم نیست من کوتاه نیومدم. خلاصه قرار شد ساعت پنج عصر راه بیفتیم. ساعت طرفای چهار و نیم گفتم تا شما آماده بشید من برم یه چیزی توی مغازه بخرم و برگردم. حدود دویست متری منزل فامیلمون یک سوپر مارکت نسبتا بزرگ بود. راستش چون ناهار نخورده بودم و روم نشد بگم گشنمه میخواستم از سوپرمارکت یه کیک و نوشابه ای بخورم که ضعف نکنم تا وقت شام. موقع خوردن کیک و نوشابه با مغازه دار که پسر جوانی بود شروع کردیم به صحبت و خوش و بش. پسر راحتی بود و خیلی با هم شروع کردیم جوک گفتن و بحث سیاسی. اسمشو پرسیدم گفت فرید. گفتم فرید جون مشروب پشروب گیر میاد پیش خودت یا دوستات؟ اونم پایه بود و نیم ساعتی یه بطر ویسکی جور کرد. گذاشتم توی یه پلاستیک و روزنامه با یه مقدار ژیلت و خمیر دندون و خرت و پرت . رسیدم خونه. ویسکی و وسایلمو گذاشتم توی یه کیف کوچک دستی و آماده شدیم که بریم امامزاده زیارت. با کلی آیه و نذر و نیاز راه افتادیم و رفتیم سمت امامزاده. وقتی رسیدیم من این فامیلمونو کشیدم کنار و ازش خواستم رازدار باشه. اون هم قبول کرد. خلاصه بهش گفتم با هم بریم یه گوشه ای که خلوت باشه و من بتونم ویسکی بخورم و دو سه ساعتی به حال خودم باشم. اون هم قبول کرد و خلاصه اولین و آخرین تجربه من از ویسکی خوردن در فضای امامزاده رقم خورد. خعلی هم حال داد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر